سلطان غم ها مادر

ساخت وبلاگ

رساله قشيريه يکی از منابع مهم تصوف اسلامی است که به وسيله ابوالقاسم قشيری، از علما و محدثان بزرگ سده پنجم هجری به زبان عربی نوشته شده است. از اين کتاب ترجمه‌‌ای در دست است که ظاهرا" توسط يکی از شاگردان قشيری به نام ابوعلی عثمانی صورت گرفته و با تصحيح و استدراکات استاد بديع‌الزمان فروزانفر به چاپ رسيده است. با وجود آنکه در قديم بيشتر ترجمه‌‌ها به صورت آزاد صورت می‌گرفته- مانند مصباح الهدايه که ترجمه‌ای آزاد از عوارف المعارف است- و مترجمان کمتر به ترجمه تحت الفظی نظر داشته‌اند، به نظر می‌رسد مترجم رساله قشيريه توجهش بيشتر به ترجمه لفظ به لفظ بوده است. مقابله دقيق اين ترجمه با متن عربی و تأمل در متن مصحّح نشان می‌دهد که در ترجمه فارسی کاستيهايی وجود دارد که در برخی قسمتها سبب اختلال در بيان موضوع و انتقال مفهوم اصلی رساله قشيريه شده است. مصحح کتاب به برخی از اين کاستيها اشاره کرده و بخش ديگری از آنها مغفول مانده است. همچنين در تصحيح متن، به سبب موضوع اشکالاتی راه پيدا کرده و موجب شده است که در پاره‌ای از عبارتهای کتاب ابهام به وجود آيد. در اين مقاله چهار باب توبه، ورع، زهد و خلوت از اين منظر مورد بررسی و تحليل قرار گرفته و کاستيهای ترجمه و تصحيح در اين چهار باب تبيين شده است.

سلطان غم ها مادر...
ما را در سایت سلطان غم ها مادر دنبال می کنید

برچسب : رساله قشیریه, نویسنده : مهدی حشمت mahdeheshmat1415 بازدید : 186 تاريخ : جمعه 5 دی 1393 ساعت: 21:03

حافظ

 

مقدمه

خواجه شمس الدین محمد شرازی شاعر و حافظ قرآن متخلص به حافظ و معروف به لسان الغیب از بزرگترین شاعران غزلسرای ایران ایران و جهان به شمار می رود حافظ را نمی توان از سنخ شاعران تک بعدی و تک ساختی محسوب و تفکر شاعرانه اش را تناه به یک وجب خالص تفسیر و تاویل کرد.شعر حافظ دارای ابعاد گوناگون و متنوع سرشار از راز رمز و پرسش از حقیقت هستی است .

صبحدم از عرش امد فروش عشق گفت

                                      قدسیان گویی که شعر حافظ بربر می کنند

 

زندگی نامه

شاعران شیرین سخن و بلبل غزلسرای بوستان ادب فارسی خواجه شمس الدین ‚لسان الغیب‚کاشف الحقایق زبده ال متکلمین‚ترجمان الاسرار و...محمد حافظ شیرازی از ناردره های روزگار و نوابغ جهان شعرو ادب است که در اسمان پر ستاره ادبیات جهان همچون خورشیدی می درخشد و روشنایی بخش راه و دوستداران طریق علم و ادب است.

او در اوایل قرن هشتم هجری قمری که سالش نامعلوم است.درشهر شیراز به دنیا امد سال تولد این در کمیاب را گرچه بدرستی نمی دانند اما به تقدیب سال هایی بین ١◦٧تا ٧٢٦ ه ق تخمین می زنند ‚ولی انچه برای دوستداران خواجه اهمیت وجود گرانقدر او می باشد حال سال تولدش چه سال ◦◦٧باشد و یا سال ◦٧٣یا سالی بین این سالها اهمیت چندانی ندارد ولی این مطلب که تقریبا در مورد زندگانی غالب نامداران در ایران عمومت دارد مایه متاسف است ان هم بر اطلاعی از زندگانی شخصی که در طول حیات خود بسیار مورد توجه بوده و دلیل این مدعا القابی است که در بالا ذکر گردید که حافظ نیز یکی از از این القاب است و به علت تسلطی که خواجه به علوم قرانی دااشته به او داده اند و این مطلب در ان روزگاررسم بود که به حافظین قران حافظ می گفتند و شاعر ما از جمله کسانیبود که در جوانی قران را از حفظ داشت و درک معانی آن را می نمود و به قول خودش ((قران زبر خوانم با چهارده روایت)) و در مورد کلمه خواجه که به او اطلاق می شود نیز باید گفت که در عصر حافظ بزرگان ممتازرا خواجه می نامیدند لذا اورا نیز خواجه شمس الدین محمد حافظ می خواندند که در این (حافظ ) دنییی معرفت نهفته .

 

اصل و نصب خواجه

درباره اصل و نسب این بزرگوار طبق اسناد و شواهدی که بجای مانده و از لابلای متون کهن می توان استخراج نمود خاندانش در اصفهان دارند و ظاهرا جدش شیخ غیاث الدین در کو پای اصفهان می زیسته او در این شهر به تهارت و دادو ستد مشغول و از این راه زندگی مرفه و ابرومندی داشته و خانواده شیخ غیاث الدین وجود پسرش بهاالدین محرز است که همانا پدر خواجه است .

غیاث الدین به زندگی آرام خو گرفته بود و از جارو جنجال و سیاست و کشمکش قدرتنمدان بیزار بود و همواره سعی داشت خاندانش از هیاهوی زمانه به دور باشند و چون دونیمه قرن هفتم ه.ق اصفهان کنون بلوا گردید غیاث الدین عدم تغییر مکان را در سر پروراند او در سالهای بین 660 تا 680 ه.ق به فارس عزیمت نمود که آبش خاتون دختر سعد بن ابوبکر حاکم فارس بود و پس از ورود به شیراز در محله ای نزدیک به دروازه کازرون امروزی سکنا گزید و در محله شیادان خانه ای خرید و در بازار شهر کسب و کار خود را به راه انداخت و چون در حرفه اش تجارت شایسته گرداگرد او جمع شدند فرزندش بهائ الدین نیز دوش به دوش پدر کار می کرد و او را که در دوران کهولت بسر می برد در پیشبرد اهداف تجاری یاری می داد بهائ الدین درین دوران جوانی برازنده و زیبا بود.

زندگی در شیراز شهر گل و بلبل به کام مهاجران شیرن بود و روزگار بر وفق مراد می چرخید لذا غیاث الین به فکر افتاد که بهائ الیدن را از تنهایی به در آورد در همسایگی تجارتخانه او تاجری کازروننی به کسب و کار مشغول بود بنام شیخ عبدالله کازرونی در خانه این تاجر گلی در حال شکفتن بود (مادر حافظ) و سر انجام پس از طی مراسم لازم این دو خانواده به یکدیگر پیوستند و بهائ الدین دختر تاجر را بعقد ازدواج خود درآورد.

چندی براین واقعه خوشایند نگذشته بود که اتفاق ناخوشایندی شیرینی را در کام خانواده غیاث الدین تلخ کرد آری شیخ غیاث الدین به دیار باقی شتافت و بهائ الدین ازاین پس به تنهایی به حرفه پدر ادامه داد او به زودی صاحب سه فرزند شد به نام های خلیل ٬عادل و محمد و دختری نیز در پی آمد که نامش در تذکره ها ثبت نیست و بدین سان زندگی شیرین بار دیگر به آنان روی آورد و روزها از پس یکدیگر می گذشت تا این که خواجه بیمار گشت بیماری دختر که در آغاز معلوم نبود اما هرچه بود ازآغاز بیماری او می گذشت بیشتر از مداوای او ناامید می شدند و سرانجام او نیز رخت به سرای باقی کشید و در غروبی غمگین خانواده خود را تنها گذاشت و این آغازی بود بر سختی های بسیاری که بدین خانواده گذشت. در دوران حیات پدر برادران بزرگتر خواجه به زندگی مستقلی روی آورده بودند و در حالی که هیچ یک از آنان بیش از 20سال نداشت یکی در شیراز و دیگری در اصفهان بازن و فرزند خود زندگی می کردند وپس از وفات بهائ الدین نیز دارایی او تقسیم شد و سمی نیز برای مادر حافظ ٬ حافظ و خواهرش باقیمانده که نوجوانی بود وتدبیر و کارآیی اداره امور تجارت پدر را نداشت و ازاین رو اندک اندک با روی دیگر زندگی آشنا شدند و فقر به آنان چهره نمود گرچه مادر حافظ فداکارنه سعی به حفظ کانون گرم خانوادگی داشت اما سختی بیش از حد تحمل بود لذا برای کمک به امرار معاش حافظ بدنبال یافتن کار به این سوآن سو روان گشت تا این که توسط مادرش بنزد شخص از همسایگان رفت و به کار مشغول شد.

صاحب کار حافظ ظاهرا"حجره در بازار داشت و مادر خواجه که او را مردی شریف ومتدین می دانست باتوجه به آشنایی اندکی که از پیش در مورد او داشت با خیال راحت فرزند را جهت کار به او سپرد اما خواجه که هوش سرشار داشت به زودی فهمید که صاحب کار او آراستگی ویژه ظاهرش است باطنی بسیارزشت دارد البته در آن روزگاران و حتی تاچند قرن پس از او نیز این عادت زشت در جامعه مشرق زمین فراوان بود و این انسان ظاهرا خوب از کسانی بود که به پسران نیز توجه داشت و خواجه چون به سیرت او پی برد از نزدش بیرون آمد و تا رفتن کاری دیگر مدتی سرگردان بود تا سرانجام در مغازه نانوائی به کار پادوئی اشتغال یافت اندک اندک با کار ٬ بیشتر آشنا شد و به خمیر گیری پرداخت و از این دوران بود که خواجه بادر آمد اندک هم به معیشت خانواده کمک می نمود و هم اندکی را جهت تحصیل صرف می کرد و در مکتب خواجه قوام الدین عبدالله به آموختن پرداخت . حافظ باوجودی که اوقات بسیاری از وقت خود را به کار می پرداخت در تعلیم به حدی جدیت بخرج داد که جزو شاگردان خوب کلاس گردید ودر این مکتب بود که حافظ در سنین  نوجوانی حافظ قرآن شد.

جدیت خواجه در تعلیم بگونه ای شد که استادش به شوق آمدو توجه ای خاص به او مبذول داشت و به گونه ای که مورد حسد سایر شاگردان واقع شد اما به این حال نه شاگرد توجه داشت نه استاد.

در نزدیکی مکتب استاد حجره تاجری بود که ظاهرا در کار خرید و فروش پارچه بود او علاوه برکسب و کار به شعر وشاعری نیز علاقمند بود و خود نیز شعر می سرود و از قوانین شعری نیز آگاه بود و کسانی که او را می شناختند گاها جهت راهنمایی بنزدش آمده و از محضر او کسب فیض می نمودند و حافظ نیز در این رابطه با او حشر و نشر یافت و اشعاری را که می سرود و پیش او می آورد تا اظهار نظر کند و در چنین مواقع غالبا افراد زیادی نزد خواجه بودند و چون اشعار حافظ مایه چندانی نداشت غالبا مورد تمسخر حاضرین قرار می گرفت و از این باب سخت آزرده میشد که نکته افسانه ی نیز هست که از کیفیت آن اطلاع موثق دردست نمی باشد اما آن چه برسر زبان ها قراردارد چنین است.

حافظ در یادگیری علوم از جمله سرودن شعر طبع روانی نداشت تاروزی به توصیه دوستی صاحب نفوذ کرد 40 شبانه روز عبادت کند او برای این منظور گوشه ای را برگزید و چهل شبانه روز در این مکان به عبادت پرداخت تا این که چهلمین شب فرا رسید.

وحافظ در چهلمین شب در اثر خستگی در عالم خلسه و رویا فرو رفت ودر این حالت بزرگی از زعماء را «که گویند امیرمومنان بوده» در خواب رویا و یا حالتی خاص دید که در هیبت سقا به نزدش می آید و به اوجای آب تعارف می کند و حافظ در این حالت قدرت تشخیص واقع رانداشت و گمان برد سقایی برای گرفتن پول به او آب تعارف کرده و پس از چند بار که اظهار بی میلی به آب تعارف نمود جام راازسقا گرفت و به لب نزدیک کردو جرعه ای کوچک نوشید و باقی را برزمین ریخت وجام را به سقا پس داد و چون اندکی تامل کرد دید که جهان در نظرش رنگ دیگری دارد اندکی هوشیارشد و به حدس و گمان موضوع را دریافت ولی هرچه نظر کرد کسی را آنجا نیافت حتی در تفحص که چندی در اطراف داشت اما در اثر نوشیدن جرعه کوچکی از آن آب ذهن روشن و ضمیر خود آگاهی یافت که گویند به بسیاری از اسرار وقوف یافت و از آن پس قبل از درس استاد پیشاپیش آموخته بود و اشعارش رنگ و بوی دیگری داشت عطر حقیقت به خود گرفت و شنیدنش هر انسان عارفی را در بحر تفکر فرو می برد و خواجه در این شعر خود به واقعه فوق اشاره ای مختصر دارد.

دوش دیدم وقت سحر ازغصه نجاتم دادند

                                         واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند

مکاتب خواجه

مکاتبی که خواجه از آن پس در آن به تعلیم پرداخت بسیار است اما عمده ترین آن مکتب درس خواجه قوام الدین عبدالله است که از مکاتب معتبر آنروز شیراز به شمار می آید این استاد به شاگردان خود و خواجه  در این مکتب از شاگردان ممتاز بود.

علامه میرسید جرجانی نیز که از علمای مشهور آن دوران بود از دیگر اساتید خواجه بشمار می رود که حکمت و فلسفه و اخلاق و علوم قرآن را تدریس می کرد.

قاضی عضدالدین عبدالرحمن ایجی نیز یکی از فضلای آن عصر است که خواجه در مکتب او شاگرد ممتازی بود و خواجه خود به تحلیل در این مکتب اشارت زیادی دارد و به قول خودش قرآن را با 14 روایت از حفظ می خواند.

عشقت رسد به فریاد گر خو دبسان حافظ

                                                قرآن زبر بخوانی با چهارده روایت

منابع مطاله خواجه علاوه به نکات مهمی که اساتید به او تذکر می دادند بسیار است که از جمله این منابع می توان از کشاف زمخشری٬ کشف الفنون٬ حکمت و الهیات را نام در زبان فارسی و ادبیات عرب نیز تلاش بسیار داشته است و تسلط او به زبان عربی را در اشعارش بخوبی مشاهده می کنیم و خواجه در سرودن اشعار عربی گوی سبقت را از پیشینیان خود ربوده و آیندگان نیز توان برابری با او را ندارند.خواجه شیراز

شاعری بزرگ غزلسرایی نامدار عارفی بی همتا و انسانی وارسته بود که فی الواقع بدل و مانندی نداشت او آنچنان هنگام سرودن در مبدٲ هستی غرق می شود که خواننده را نیز با خود تا اوج آسمان ها می برد.

اگر اشعار خواجه را بنابر تاریخی که سروده در کنار هم قرار دهیم سیر ارتقاء او را به درجات بالای کمال خواهیم دید ولی متا سفانه اشعار حضرتش در زمان حیات او جمع آوری نشد و چون پس از حیات شاعر گرد آوری شد از تاریخ سرودن اشعار بی اطلاع هستیم و تنها شعرهای حافظ را بر مبنای ترتیب الفبا می یابیم.

به طوری که درمجمع الفصحا نوشته شده خواجه نه تنها شاعر بود که از صدای خوبی نیز برخوردار و با آلات موسیقی نیز آشنایی داشته به گونه ای که گاها" اشعار خود را درانزوا می خواند و نغمه ای نیز برای آن ساز می نمود.

 

زندگی خصوصی حافظ

در کتب بسیار از جمله مجالس العشاق از زندگی خصوصی خواجه نیز مطالبی گفته اند که غالبا" از افسانه هایی سر چشمه می گیرد که پیرامون زندگی بزرگان نقل می گردد. و در این مطالب درباره عشق خواجه نیز بسیار گفته اند از جمله دختری از اهل یزد که خواجه او را در شیراز یکبار ملاقات نمود و هرگز به وصالش نرسید. و همچنین است آشنایی او با زیبا صنمی که منجر به تعلق خاطر خواجه به او شد و شاید تنگدستی خواجه این زیبا رورا از وی منصرف ساخت.

اشعاری از این قبیل در دیوان حافظ بسیار است که هرکس درباره آن تعبیری دارد اما با وجودی که حافظ شاعری عارف بوده بدون شک از عشق زمینی نیز بری نمی باشد و اما چون عاشق زمینی بوده نمی توان گفت تمام اشعار عاشقانه حافظ برای سیمین تنان زمین است بلکه در این میان باید گفت حافظ نیز یک انسان بوده و با تمام ویژگی های بشری و چون از لحاظ فیزیکی فرد سالمی بود بدون شک در مدت عمر تعلق خاطری نیز پیدا کرد اما باز هم با صراحت می توان عنوان کرد که اگر خواجه عشقی هم داشته از روی بلهوسی نبوده و تمام اشعار عاشقانه خواجه نیز برای حوریان نیست.

خواجه در ایام نوجوانی و جوانی همانطوری که گفته می شد در مشقت بسر برد و ازدواج او نیز دیر هنگام بود و از شعر خواجه پیداست که تمایل به تشکیل خانواده داشته اما قادر به چنین کاری نبوده است.

می گویند که دختری بنام شاخ نبات بسیار مورد توجه او بوده است کما اینکه در تفال با دیوان حضرتش او را به شاخ نبات قسم می دهند حال معلوم نیست که این شاخ نبات عشق زمینی خواجه بوده یا عشق الهی اما آن چه مسلم است به وصال او نرسید و همسر خواجه کسی غیر از شاخه نبات بوده است.

خواجه از جمله شعرایی بود که عارف بود از عارفانی که پاک باخته معشوق بودند و در طول عمر شاعری اگر مدح شاهان نمود یا فاصحانه بود یا برای گریز از تعرضات آنان اما زندگی خواجه همواره و حقی در آخرین روزهای آن در تنگدستی گذشت و حافظ را نمی توان جز وشعرای صله گیر دانست . زیرا که نه تنها اگر پادشاهان خطا می کردند مدحشان نمی گفت بلکه در رد آنان نیز می کوشید و این مطلب را حتی در مورد روحانیون مزدور نیز رعایت می کرد حافظ هرگز سخنوری را برای امرار معاش نمی کرد کما اینکه در مورد شاهان بر کردار گفته است.

از پادشاهان معاصر خواجه می توان از شاه شیخ ابو اسحاق اینحو٬امیر مبارزالدین٬ شاه شجاع٬ عماد الدین محمود٬تورانشاه و ... را نام برد.

خواجه به شهر و دیار خود علاقه بسیار داشت بحدی که او را از سفر باز داشته و بجز یکی دو بار از شیر از خارج نشد سفرهای خواجه را یکی به یزد می دانند و یکی دیگر به قصد هندوستان که از نیمه راه بر می گردد البته سفر به اصفهان نیز برای خواجه در برخی نوشته ها آورده شده.

سرانجام خواجه در سال 791 ه.ق دیده از جهان فرو بست و سپس از وفات در مکان مورد اش گلگشت مصلی ٬ به خاک سپرده شد و در سال 856 به فرمان ابو القاسم از نوادگان تیمور بر مزارش آرامگاهی ساختند و باغی زیبا در اطرافش بوجود آوردند که تاکنون چندین بار تعویض و تبدیل شده و در زمانی نیز اطراف قبرش را قبور متعدد گرفت که در واقع قبرستان شهر شد و اما اکنون از اماکن مصفا و دیدنی و تاریخی شهر شیراز است که بدون شک هر ایرانگرد را که به شیراز می رود به آن سو می کشد و برابر آماری که اخیرا" گرفته شد آرامگاه حافظ پر بیننده ترین آرامگاه در میان قبور بزرگان علم ادب در جهان می باشد و صرف نظر از ابقاع ائمه هیچ آرامگاهی چون قبر این شاعر عارف زائر نواز و حافظ می گوید :

به سر تربت ما گر گزری همت خواه                                                                                           که زیارتگاه رندان جهان می باشد

 

آثار حافظ شیرازی:

کشاف زمخشری ٬ مطالع الانظار٬ قاضی بیضاوی و مفتاح العلوم سکاکی و امثال آنها .

دیوان کلیات او مرکب است از غزلیات٬ چند قصیده ٬ قطعه٬ رباعی و دو مثنوی کوتاه با نامهای ( آهوی وحش ) و ( ساقی نامه ).

 

چه کسانی بر او تٲثیر گذاشتند

نظامی گنجوی٬ عطار نیشابوری٬ خاقانی٬ظهیر فاریانی ٬انوری٬ کمال الدین اسماعیل٬شیخ بزرگوارسعدی شیرازی در رٲس سایرین قرار دارند و شاعرانی چون اوحدی مراغه ای٬ ناصر الدین حادث قبادیانی ٬ خواجوی کرمانی ٬ خواجه جمال الدین سلمان ساوجی و کمال خنجری و شاید شعرای دیگر نیز هر کدام بر خواجه تٲثیر چیزی داشته اند که عطر کلام این بزرگمرد خطه ادب و غزل سرای نامدار تا این حد معطر است که درمشام هر ادب دوست جایگاهی بی همتا دارد.

سلطان غم ها مادر...
ما را در سایت سلطان غم ها مادر دنبال می کنید

برچسب : حافظ, نویسنده : مهدی حشمت mahdeheshmat1415 بازدید : 114 تاريخ : جمعه 5 دی 1393 ساعت: 20:52

 

 شبِ سنگر، شبِ اشک و دعا بود 
 چراغ سینه‌ها، نور خدا بود
 فقط رنگ شهادت جلوه‌گر بود
 و طوفانی زآتش بی‌اثر بود
 ندای « یا علی » تا می‌سرودند
 دل هر ذره‌ای را می‌ربودند
 صفای آینه در چشم‌هاشان
 و تنها عشق مولا رهنماشان
 عزیز بی‌سر و بی‌تن کجایی !
بهار آشنای من کجایی؟

 

رایگان

 

بهش گفتم:برگشتنی ، یه خورده کاهو و سبزی بخر

گفت: سرم شلوغه ، می ترسم یادم بره ، روی یه تیکه کاغذ بنویس

همون موقع داشت جیبش رو خالی می کرد

یه دفترچه یادداشت و یه خودکار در آورد گذاشت زمین

برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم رو براش بنویس

یه دفعه بهم گفت: ننویسی ها!

جا خوردم

نگاهش کردم

به نظرم کمی عصبانی شده بود

گفتم: مگه چی شده؟

گفت: خودکاری که دستته ، مال بیت الماله

گفتم: من که نمی خواهم باهاش کتاب بنویسم

دو سه تا کلمه که بیشتر نیست

گفت: نه

 


خاطره ی شهید مهدی باکری

به روایت از همسر شهید

 

 

cze

 

شهید مهدی باكری سال 1333 در میاندوآب به دنیا آمد ؛ شهری سردسیر در آذربایجان غربی كه آب و هوای سردش مردمی را كه در آن زندگی می كنند محكم و پرصلابت بار آورده است . در همان دوران كودكی مادرش را از دست داد و دور از دامن محبت او بزرگ شد . خانواده اش همگی مذهبی بودند و برادر بزرگش « علی » در یك گروه مخفی علیه رژیم شاه مبارزه می كرد . مهدی سال آخر دبیرستان بود كه نیروهای ساواك برادرش علی را در یك درگیری به شهادت رساندند و این واقعه تأثیر بزرگی بر روحیه او گذاشت . از آن پس مهدی همچون برادرش وارد مبارزه مستقیم با رژیم شد و فعالیت های انقلابی خودش را آغاز كرد .

یك سال بعد از آن كه دیپلمش را گرفت در كنكور ورودی دانشگاه تبریز قبول شد و تحصیلاتش را در رشته مهندسی مكانیك شروع كرد ، اما تحصیل در دانشگاه موجب دور شدن او از مبارزه انقلابی اش نشد . در آن سالها برادرش حمید كه به خارج از كشور رفته بود برای استفاده انقلابیون اسلحه تهیه می كرد و مهدی در مرز تركیه اسلحه ها را از او می گرفت و به ایران می آورد . با آن كه این فعالیتها كاملاً مخفی انجام می شد ، ساواك به مهدی مشكوك شده بود و او را زیر نظر داشت . چند بار هم او را احضار كرد ولی هر بار مهدی با زیركی و شجاعت با بازجوها برخورد كرد و نگذاشت هیچ سرنخی از او به دست بیاورند .

درس دانشگاهش كه تمام شد باید به سربازی می رفت . پس مهندس جوان راهی پادگان شد . اما ورودش به پادگان مصادف بود با شروع وقایع انقلاب اسلامی و او كه دل در گرو انقلاب داشت فرمان امام خمینی (ره) را مبنی بر فرار سربازان از خدمت نظام اجابت كرد و از پادگان گریخت . از آن پس تا بیست و دوم بهمن 57 زندگی اش مخفیانه بود . در این دوران فعالیت های انقلابی اش را ادامه می داد و تا آنجا كه می توانست به حركت انقلابی مردم كمك می كرد .

انقلاب كه پیروز شد مهدی باكری خود را یكسره وقف تثبیت نظامی كرد كه ثمره خون شهدا بود . به سپاه رفت و در سازماندهی آن كمك كرد . در شهرداری مشغول به كار شد ،‌به جهادسازندگی رفت و جالب است كه از هیچ كدام حقوق نمی گرفت . اما شروع جنگ مسیر اصلی او را مشخص كرد . « سپاه » مهمترین جایی بود كه مهدی می بایست تمام نیروی خود را در آنجا صرف كند . چهل روز از جنگ گذشته بود كه مهدی ازدواج كرد . با معرفی یكی از دوستانش با خانم صفیه مدرس آشنا شد . یك ملاقات ساده زندگی مشترك آن دو را پی ریزی كرد و از پی آن جشنی بسیار ساده گرفتند كه در خور زندگی عارفانه شان باشد . مهریه همسرش یك جلد قرآن بود و یك اسلحه كمری : « میان ما آنچه پیوندمان می دهد ایمان به خداست و مبارزه در راه او . »

مهدی ازدواج كرده بود اما بیشتر وقتش در جبهه می گذشت . مدتی بعد همسرش را با خود به اهواز برد و در آنجا خانه ای گرفت تا كنار هم باشند ، اما اهواز كیلومترها دورتر از خط مقدم جبهه بود و دوری همچنان ادامه داشت .

در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه مهدی باكری معاون تیپ نجف اشرف بود و در همین عملیات بود كه از ناحیه كمر زخمی شد . اما زخم كمر او را از پا نینداخت . یك هفته در خانه استراحت كرد و دوباره به جبهه برگشت . در عملیات رمضان فرمانده تیپ عاشورا بود . در این عملیات نمایشی مقتدرانه از فرماندهی جنگ ارائه داد. باز هم مجروح شد اما از پا نیفتاد .

 

عملیات بعدی مسلم بن عقیل بود . حالا دیگر تیپ عاشورا تبدیل به لشگر شده بود و فرماندهی اش را مهدی بر عهده داشت . این لشگر توانست بخشهای مهمی از خاك میهنمان را از دست نیروهای بعثی خارج كند . بعد از آن عاشوراییان آذربایجان در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یك و چهار حماسه ها آفریدند و ضربه های مهلكی بر پیكر دشمنان متجاوز وارد كردند . 

عکس های خفن

  بعد از شهادت سردار دلیر اسلام "شهید مهدی امینی"كه ضد انقلاب فكر می كرد بعد از شهید نیروهای انقلاب در منطقه متلاشی خواهند شد، شهید مهدی باكری در آن شرایط حاد پرچم شهید "مهدی امینی" را بدست گرفته و سبكبال و امیدوار با حضورش در سنگر "شهید امینی" گل های امید را در دل های حامیان انقلاب شكوفا ساخت.

مهدی در موقعیتی كه اهواز زیر آتش توپحانه دشمن تجاوزگر بود همسرش را نیز به اهواز برد. بعد از مدت ها حضور مداوم در جبهه، شهید باكری با سمت معاون تیپ نجف اشرف در عملیات بیت المقدس شركت جست و شاهد پیروزی های سپاه اسلام بر جنود كفر بود. در مرحله دوم عملیات بیت المقدس در ایستگاه حسینیه از ناحیه پشت زخمی شد و در مرحله سوم با اینكه زخمی بود به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی سیم هدایت كند.

در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی‌امان در داخل خاك عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصمم تر از پیش در جبهه‌ها حضور می‌یافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی،‌ هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانه‌روز تلاش می‌كرد.

در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی وی بر لشكر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاك گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیك آزاد شد.

شهید باكری در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یك، 2، 3 و 4 با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداكار، در انجام تكلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همه‌جانبه‌ای را از خود نشان داد.

در عملیات خیبر زمانی كه برادرش حمید به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنین گفت، شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است و در نامه‌ای خطاب به خانواده‌اش نوشت:«من به وصیت و آرزوی حمید كه باز كردن راه كربلا می‌باشد همچنان در جبهه‌ها می‌مانم و به خواست و راه شهید ادامه می‌دهم تا اسلام پیروز شود. »

تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبهه‌ها باعث شد كه از حضور در تشییع پیكر پاك برادر و همرزمش كه سال ها در كنارش بود باز بماند. برادری كه در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبهه‌ها پا به پای مهدی، جانفشانی كرد.

با تشكیل لشكر عاشورا، این رهرو واقعی حسین(ع) خیمه گاه حسینیان را در مقابل یزیدیان برپا ساخته و با هوش و ذكاوت و تدبیر نظامی بالایی كه داشت لشكر عاشورا را به عنوان لشكری برای دفاع از كیان اسلامی سازمان دهی كرد.

نقش شهید باكری و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی كه آنان در دفاع پاتك‌های توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر كسی پوشیده نیست.

 

در مرحله آماده‌سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به كندی می‌گذشت اما مهدی با جدیت همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب كرد و چونان مرشدی كامل و عارفی واصل آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.

چت روم

 


 لشگر عاشورا درهر عملیاتی كه شجاعانه وارد میدان می شد ، سخت ترین محورهای عملیات را برای نبرد انتخاب می كرد ؛ تاآخرین نفس می جنگید وبرای همین هم نام عاشورا و نام باكری خواب از چشم نیروهای دشمن می گرفت . عملیات خیبر از عملیاتی بود كه لشكر عاشورا ، فداكاری زیادی از خود نشان داد و جزایر مجنون را در زیر آتش سهمگین دشمن حفظ كرد . البته برای این مقاومت ،تاوان سنگینی هم پرداخت . معاون لشگر ، حمید باكری و عده ای از فرماندهان گردانها شهید شدند . عده ای دیگر نیز با تن هایی مجروح ،میدان نبرد را ترك كردند .

ماهها از عملیات خیبر می گذشت وآقا مهدی شب و روز كار می كرد ومی خواست لشگر را برای عاشورایی دیگر آماده كند .آقا مهدی روزی مرا به همراه سید مهدی حسینی كه مسئول ستاد لشگر بود، صدا كرد و فهرست بلند بالایی به دستمان داد وگفت :«‌سلام مرا به این برادران می رسانیدومیگویید كه مهدی گفت :‌من منتظر شما هستم !

فهرست را گرفتیم و به راه افتادیم . اسامی ‌،آشنا بودند . ما درعملیات خیبر پا به پایشان جنگیده بودیم و بیش ترشان درهمان عملیات مجروح شده بودند . طبق فهرست به شهرهای زنجان ،‌تبریز، اردبیل ، خوی ، وبعضی شهرهای دیگر سر زدیم وبه سراغ آن افراد رفتیم . هنوز آثار زخم در دست و پای اكثرشان دیده می‌شد . بعضیها هنوز عصا را زمین نگذاشته بودند . گروهی در بیمارستان بستری بودند و عده ای نیز سرو دستشان باند پیچی بود ….

به هركس می رسیدیم ، بعد از احوالپرسی ،‌پیام آقا مهدی را می رساندیم :

ـ‌آقا مهدی سلام رساندند و گفتند :‌«‌منتظر شما هستم .اگر می توانید بیایید !»

 

نام آقای مهدی را كه می‌شنیدند ، كاسه چشمشان پر از اشك می‌شد . همگی می دانستند كه مهدی بعد از شهادت برادرش ،‌حتی به پشت جبهه نیامده بود .می دانستند كه مهدی به دنبال هركسی پیك نمی فرستد واكنون خبری هست كه آنها را فرا خوانده است.

می گفتند :‌«‌به روی چشم !» و مهلت می خواستند تاآماده شوند ..

cze

 

عاقبت وقتی ماموریت ما تمام شد ، هرچه فكر می كردم ، نمی توانستم به خود بقبولانم كسانی كه ما به دنبالشان رفته بودیم ، به عملیات برسند .تا این كه كم كم بوی عملیات در ستاد لشگر پیچید و مسئولان لشكر شروع به آماده سازی عملیات كردند . نیروها ، سازماندهی می شدند . منطقه عملیاتی آماده می شد . گردان خط شكن ،‌آخرین مراحل آموزش را پشت سر می گذاشتند و ما چشم به راه بودیم … اما انتظارمان زیاد طول نكشید . یاران عاشورایی لشكر عاشورا، یكی یكی از راه می رسیدند وهرروز چند نفر به تعداد آنها اضافه می شد . با این كه خیلی از آنها هنوز زخم برتن داشتند ، با شور واشتیاق خودرابرای نبردی دیگر آماده می كردند .

حالا ، همه یاران خود را رسانده بودند. عملیات بدر در پیش بود و ماه لشگر عاشورا در میان هاله ای از سربازان وفادارش احاطه شده بود . چهره دوست داشتنی وآرام او دل های زیادی را اسیر خودكرده بود . همیشه قبل از عملیات وقتی سخنرانی اوشروع می شد ، اطرافیانش نگران پایان سخنرانی بودند . چون می دانستند ،همین كه حرفش را تمام كند ، بسیجی هایی كه به دورش حلقه زده اند ، هجوم می‌آورند و پیكرش را غرق بوسه میكنند . باید دوره اش می كردند تاهجوم جمعیت صدمه ای به او نزند . از بالا كه نگاه میكردی ، درمیان حلقه بسیجی ها ، مهدی باقدی كه برای ایستادن بسیار مناسب بود ، آخرین سفارش هایش را می كرد :

ـ هركس كه ممكن است در میدان رزم دستش بلرزد و زانوهایش سست شود ، بهتر است در عملیات شركت نكند .شركت در این عملیات ، به كسانی نیاز دارد كه آماده اند تا در راه خدا از هستی خود بگذرند ؛ مثل همراهان حسین (ع) در صحرای كربلا ..‌قافله از جان گذشتگان است . هركس از جان گذشته نیست ، با ما نیاید ..

سخنان مهدی به این جا رسید ، غوغایی از صدای الله اكبر در دشت پیچید وهمه به سوی جایگاه هجوم آوردند ودر یك چشم به هم زدن ، او در میان بسیجی ها گم شد .

هركس می خواست بوسه ای نثارش كند؛ یكی پیشانی اش را می‌بوسید ، یكی صورتش را ؛‌یكی شانه ودیگری دستش را.آنان كه نتوانسته بودند ببوسند ، دستی به پیراهنش می‌كشیدند و با حسرت نگاهش میكردند …

بین لشكرهای دیگر ،افراد لشكر عاشورا معروف به بچه های مهدی بودند . مثلاً می گفتند :‌« بچه های مهدی ،‌فلان منطقه را گرفتند . بچه های مهدی ،‌فلان عملیات را انجام دادند و..»

عکس های خفن

در اولین شب عملیات بدر ، بچه های مهدی آتش بازی بزرگی به راه انداختند و بعد از شكستن خط دشمن در ساحل رود دجله سنگر گرفتند . از آن سوی رودخانه هم نیروهای عراق هرچه آتش داشتند ، بر ساحل رودخانه می ریختند تا بچه های مهدی را عقب برانند . در مرحله دوم عملیات ، برای این كه فشار دشمن كم شود ، باید تعدادی از نیروهای لشكر عاشورا با قایق از رودخانه می گذشتند وخود را به دشمن نزدیك می كردند .

برای همین ، اصغر قصاب ، علی تجلایی وچند نفر دیگر از فرماندهان به آن سوی رودخانه رفتند . بی سیم دائم خش خش می كرد و مهدی در گودالی كه از انفجار یك بمب ایجاد شده بود ،مرتب با فرماندهان گردان تماس می گرفت .با این كه همه چیز بخوبی پیش رفته بود ، ته دلش نگران بود ؛ نگران بچه هایش درآن سوی دجله . او رو كرد به كاملی و گفت : «‌با اصغر تماس بگیر .»

بی سیمچی دگمه گوشی را فشار داد و گفت :« اصغر ،‌اصغر ،مهدی !اصغر ،اصغر ، مهدی .»

ـ مهدی به گوشم .

ـ اصغرجان !‌چه خبر ؟

 ـ‌آقا مهدی ؟ دشمن خیلی فشار می‌آورد . مهمات نداریم . نیروهای تخریب هنوز نرسیده اند . نیرو خیلی كم است . چه كار كنیم ؟

 بی سیمچی گوشی را به مهدی داد وگفت :‌«‌صدا ،‌انگار صدای اصغر قصاب نیست .»مهدی گوشی را گرفت وگفت:«اللّه بنده سی،بی سیم را بده به خوداصغر قصاب.»

ـ‌آقا مهدی !‌اصغر قصاب رفته به موقعیت حمید !‌من تجلایی هستم . اگر كاری دارید ،‌بفرمایید.

مهدی گوشی بی سیم را رها كرد و در حالی كه به نخل های آن سوی دجله خیره شده بود ،‌با خود زمزمه كزد :‌«‌لاحول ولا قوه الا بالله . اصغر هم رفت پیش حمید . اصغر هم رفت . اصغرم رفت …»

مهدی دیگر نمی توانست این سوی رودخانه بماند . احساس می كرد كه درآن سو، بچه هایش چشم به راهش هستند.بند پوتین هایش را محكم كشید .شش نارنجك به فانسقه اش آویخت .سیلی محكمی در گوش اسلحه خواباند ؛ شترق . گلنگدن زد وگفت :‌«‌من باید به آن طرف سری بزنم و ببینم كه چه خبر است !»

رضا تندروكه موتور قایق را روشن كرده بود ، پس از چند لحظه گفت:‌«‌قایق حاضره !»

مهدی پا در قایق گذاشت و زیر لب گفت :

« بسم الله الرحمن الرحیم !»

قایق تكانی خورد ، زوزه كشید ، نیم چرخی زد ومهدی را باخود برد . چند لحظه بعد ،‌این پیام از طرف قرارگاه به تمام فرماندهان واحد ها اعلام شد : « نگذارید آقا مهدی به آن سوی آب برود . اگر توجه نكرد وخواست برود ،‌به زور هم شده است ، دست و پایش را ببندید و مانع از رفتنش بشوید‌!»

اما در آن سوی آب ، هركس می‌شنید كه مهدی آمده است ، از شوق گریه می كرد . بعضی از نیروها آن قدر تیر اندازی كرده بودند كه صورتشان از دود باروت مثل صورت شاگرد مكانیك ها سیاه شده بود . صدای صلواتی كه به سلامتی آقا مهدی می فرستادند ،‌جان تازه ای به آنها می بخشید . دراین سوی آب ، جست وجوبرای یافتن آقا مهدی ادامه داشت . آخرین خبر این بود كه فشار نیروی زرهی عراق لحظه به لحظه بیشتر می‌شود . علی ،‌دوست دوران مدرسه مهدی ،‌دلش بیشتر از هركس دیگری شور میزد .

هر طور شده بود، باید مهدی را پیدا كرد . اما در كجا ؟

 لحظه ای فكر كرد و مثل كسی كه جواب معمایی را یافته باشد ،‌برقی در چشمانش درخشید و باخود گفت :‌

«‌نزدیك ترین جا به دشمن !‌مهدی حتما آن جاست .»

وقتی قایق علی زیر آتش شدید دشمن به ساحل آن سوی رودخانه رسید‌،‌پیاده شد و در گوش اولین كسی كه دیده بود ،‌فریاد زد:‌«‌آقا مهدی را ندیدی ؟»

ـ چرا ، برو جلو . نیم ساعت پیش اینجا بود .

زمین هر لحظه با انفجار گلوله های توپ می لرزید و دود وغبار همه جا را فراگرفته بود .

كمی آن سوتر ، در آن فضای مه آلود ‌مهدی در كنار حسن آر پی جی نشسته بود و فریاد میزد :‌«‌بزن !‌معطلش نكن !»

اما هنوز دست حسن ماشه را فشار نداده بود كه برخاك غلتید و سرش روی زانوی مهدی افتاد . مهدی آرام زانویش را از زیر سر او بیرون آورد . آرپی جی را برداشت و شلیك كرد . با انفجار تانك ، صدای تكبیر از هر طرف به گوش رسید . دو نفر با برانكارد رسیدند وحسن را برداشتند ودر میان گردو غبار از صحنه دور شدند . نگاه مهدی اطراف را می‌پایید. از یك نفربر دشمن ، چند نفر كلاه قرمز پیاده شدند . چند قدم آن طرف تر ، یك تیر بارچی بی سر ، روی تیر بار خود خمیده بود. مهدی به طرف تیر بار خیز برداشت . پیكری را كه هنوز خون از آن جاری بود ،‌كنار كشید . نوار فشنگ شروع كرد به تاب خوردن و كلاههای قرمز مثل سیب های كرم خورده در خاك و خون غلتیدند..

علی همان طور كه برای پیدا كردن همكلاسی دوران كودكی اش به هر طرف می دوید ، ناگهان درمیان گردوخاك بادیدن چهره ای آشنا در جا میخكوب شد . خودش بود . جلو رفت و با او دست داد .دست مهدی هرچندخاكی اما بگرمی همیشه بود. گرمی این دست او را به یاد روزهای برفی مدرسه انداخت؛

 به یاد روزهایی كه با هم از سرما می‌لرزیدند ؛به همدیگر گلوله برفی پرت می كردند . می دویدند ومی خندیدند وگرم می شدند . به یاد روزهایی كه مهدی یك كاپشن نوخرید و آنرا فقط یك روز پوشید .

مهدی دست علی را محكم كشید وگفت: «‌بخواب زمین !»

عکس های خفن 

مهدی باکری – ۲۵بهمن ۱۳۶۳– جزیره‌ی مجنون، ایران

اول صدای سوت خمپاره ،بعد انفجار . بعد از آن هم گردوخاك وتكه های آهن بودكه در هوا درخشیدند وبر زمین باریدند . از چشم های مهدی ،‌خستگی می‌بارید . چند روز می‌شد كه نخوابیده بود .مثل شیشه بخار گرفته ای كه خط خطی شده باشد،‌قطره های عرق ، صورت خاك آلودش را خط انداخته بود وگوشه لب های تشنه اش به هم چسبیده بودند . در حالی كه به صورت علی خیره شده بود ،‌آرپی جی را برای یك شلیك دیگر آماده می كرد . علی حرفهایی را كه در نگاه او بود ، حدس می زد. همیشه وقتی وضع دشواری پیش می‌آمد ، این گونه نگاه می كرد وبا لبخندی می گفت :‌« ببین آخر عمری به چه روزی افتادیم !»

نگاه ،‌همان نگاه بود؛‌اما حوصله حرف زدن نداشت .علی مانده بود که در آن وضع،آیا پیغام قرارگاه رابگوید یانه؟بالاخره به حرف آمد:آقا مهدی،این پیام از قرارگاه برای شماست!

هرچه زودتر به این سوی دجله برگردید . یك قایق در ساحل ، منتظر شماست . عجله كنید !

گوش مهدی این حرفها را شنید ؛‌اما چشم به تانكی داشت كه هر لحظه نزدیك تر می‌شد . بی اعتنا از جا بلند شد . ضامن را فشار داد . انگشتش روی ماشه لغزید و صدایی مثل رعد درهوا پیچید وتانك در چند قدمی شعله ور شد .از آن سوی گردو خاك ها، صدای تكبیر آمد . مهدی فهمید كه هنوز عده ای در اطرافش هستند .چهره اش به نشانه لبخند چین خورد وروبه علی كرد وگفت :‌‌« دیدی علی جان ! به به ! به به !»

علی دوباره پیغام قرارگاه را برای مهدی خواند :« ..قایق در ساحل منتظر شماست . عجله كنید !»

این بار مهدی حتی نگاهش نكرد . ناگهان چیزی به خاطر علی رسید . بی سیم را روشن كرد .

ـمهدی ، مهدی ،‌حمزه !

مهدی دستش را دراز كرد وگوشی را گرفت .

ـحمزه ،مهدی !

ـآقا مهدی سالمی ؟!

ـمگر قرار بود نباشم !

ـ همه نگرانند . زود بیا این طرف !

چشمهای مهدی به چند بسیجی افتاد كه با عجله یك تیر بار را جلو می بردند . برای اینكه صدایش در میان انفجارها بهتر شنیده شود ،‌پشت گوشی فریاد زد :«‌بهتر است ناراحت من نباشید . اگركشته شوم ، هستند كسانی كه جایم را بگیرند .با این وضع نمی توانم بسیجی ها را این جا رها كنم و خودم به عقب بیایم . تا آخر با آنها هستم .تمام .»

ـ آقا مهدی …

مهدی گوشی را رها كرد .صدای نزدیك شدن یك تانك دیگر را شنید ه بود .با آرپی جی به طرف صدا برگشت . گوشی بی سیم كه رها شده بود ،‌مدام تكرار می كرد .

ـمهدی ، مهدی …

كلید بی سیم را چرخاند . وقتی صدای آن قطع شد ،متوجه صدای دیگری در سمت راستش شد .یك دسته از افراد دشمن در حال پیشروی به طرف اوبودند . آرپی جی را آرام زمین گذاشت و یكی از نارنجكهای كمرش را مثل سیب در دست گرفت . ضامنش را كشید و با تمام توان به سوی آنان پرت كرد . هنوز صدای انفجار وداد وفریاد قطع نشده بود كه باز صدای تانك توجه مهدی را جلب كرد . آر پی جی را برداشت . آن قدر نزدیك شده بود كه نیازی به هدف گیری نبود. با اشاره انگشت مهدی ، تانك به توده ای از آتش و دود تبدیل شد و بی سیمچی هنوز التماس میكرد :‌«آقا مهدی ،تو را به ابوالفضل بیا برویم‌!‌برگرد !»

مهدی بدون توجه به التماس او ، دست در جیب پیراهنش كرد ، چند كارت شناسایی،‌تعدادی نقشه ومدارك ویك تكه كاغذ بیرون آورد .نقشه ها و مدارك را بسرعت پاره پاره كرد و به همراه كارت های شناسایی در آب دجله انداخت .اما لای آن تكه كاغذ را باز كرد ولحظه ای نگاهش كرد . دلش میخواست بازهم ساعتها به نقاشی آن درخت سیب خیره شود ؛‌اما فرصتی نبود . با خود فكر كرد :‌«‌اگر رفتنی شدم ، نباید دشمن بفهمد كه یك فرمانده لشكر از ایرانی ها گرفته اند .نباید مدارك دست آن ها بیفتد !»

حالا افراد دشمن او را دیده بودند .باید جا عوض می كرد . به سمت چپ خود خیز برداشت . چند قدم آن طرف تر ، چهارنفر بسیجی در یك گودال سنگر گرفته بودند . اسم یكی از آنها رامی دانست . عباس بود . عباس كه صدای نزدیك شدن تانك دیگری را می‌شنید ، با دستپاچگی پرسید :‌«‌من چه كار كنم ،‌آقا مهدی ؟»

مهدی خندید .نگاهش می گفت :«‌نترس .من اینجا هستم .»

اما صدای گرفته اش گفت :‌«‌آرپی جی حاضر كن ؛ الله بنده سی !»

باران گلوله ای كه مثل تگرگ سربی می بارید ‌، هه را زمین گیر كرده بود .مهدی تمام قد ، درون گودال ایستاد و قبضه آر پی جی را محكم گرفت و رو به آن كوه آهنی شلیك كرد .‌آتش عقبه آر پی جی كه مماس با لبه سنگر بود ، باعث شد كه قارچی از گردو خاك به هوا بلند شود . از دیدن آتشی كه در چند قدمی زبانه می كشید ، برق شادی در چشمان عباس وبسیجی های دیگر درخشید .اما ناگهان از شنیدن صدایی شوم به خود آمدند ؛صدایی مثل صدای شلاق ، در هوا فشه كشید . یك قطره خون از پیشانی مهدی روی چشم هایش چكید وبعد قطره ای دیگر … آرپی جی از دست مهدی رها شد و او آرام برخاك سجده كرد . لبهای تشنه اش نیمه باز مانده بود ؛‌نه از درد ، بلكه از خستگی . انگار قبل از آن كه تیر تك تیر انداز را بر پیشانی اش احساس كند ، به خوابی عمیق فرورفته بود .

بچه های لشگر بی اختیار برسر زدند و شیون كردند . در این سوی دجله ، نگاهها به نخلستان غرق در آتش ودود خیره مانده بود . قایقی كه قرار بود مهدی را باخود برگرداند ،هنوز از موج گلوله هایی كه در آب منفجر می شدند ،تكان می خورد . ناگهان نگاهها در نقطه ای ثابت ماند . چند نفر پیكر خون آلودی را درون قایق گذاشتند و قایق با سرعت ، سینه آب را شكافت و از ساحل آتش دور شد. اگر از پیچ رودخانه می گذشتند ،‌چند لحظه دیگر این طرف بودند . اما درست سر پیچ رودخانه ، جسمی درخشان با صدایی گوش خراش به سمت قایق رها شد و ناگهان تن دجله لرزید ؛‌مثل دل همه كسانی كه چشم به را ه مسافر آن قایق بودند . كپه ای از آتش مثل گردباد بر سطح آب پیچید و قایق و سرنشینانش را به آسمان كشید . قایق چند لحظه در آسمان تاب خورد و در هر بار ،‌تخته پاره ای از آن جدا شد . عاقبت ،كمی آن سوتر ، پیكر مهدی باكری مثل گلبرگهای پرپر شده ای كه برآب شناور باشند ،آرام آرام پیچ وتاب خورد و به سوی دریا رفت .

آگهی رایگان

 

 

سلطان غم ها مادر...
ما را در سایت سلطان غم ها مادر دنبال می کنید

برچسب : مهدی باکری, نویسنده : مهدی حشمت mahdeheshmat1415 بازدید : 138 تاريخ : جمعه 5 دی 1393 ساعت: 20:47

علامه حاج شیخ محمّد‌تقی بهلول گنابادی (بیلندی) در سال 1279 ش در روستای بیلند از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد. در سن شش سالگی به مكتب رفت و به فراگیری قرآن كریم پرداخت و در سن هشت سالگی، حافظ كل قرآن شد.

در هفت سالگی برای زن‌ها به منبر می‌رفت و به خاطر رفتار ویژه‌اش به بهلول شهرت پیدا كرد. درس‌های حوزه را از ادبیات تا قوانین، در بیلند نزد پدر آموخت. در چهارده سالگی به عنوان یك منبری، معروف بود و در همین سن با صوفیه‌ی گناباد (فرقه‌ی نعمت‌اللهی) مخالفت می‌كرد. صوفی‌ها در آن زمان چند بار تصمیم گرفتند كه او را بكشند، به همین دلیل پدرش تصمیم گرفت با خانواده‌اش به سبزوار مهاجرت كند تا بهلول، هم از درس باز نماند و هم از صوفی‌های گناباد دور باشد. بهلول اولین سخنرانی خود را در زمان احمدشاه، در سن 16 سالگی و هنگامی كه امر به معروف و نهی از منكر ممنوع شده بود، علیه رژیم شاه ایراد كرد. با به قدرت رسیدن رضاخان، اسلام‌زدایی در كشورهای اسلامی، به ویژه در منطقه‌ی خاورمیانه، به صورت مهم‌ترین استراتژی استعمار درآمد. رضاخان تصمیم به كشف حجاب از زنان گرفت، امّا برخورد قاطع مردم به رهبری روحانیت، از جمله موضعگیری تند و كفرستیزانه‌ی آیت‌الله بافقی، موجب شد كه طرح حجاب‌زدایی به مدت 8 سال به تعویق بیفتد. در این هشت سال، یعنی در فاصله‌ی سال 1305 تا 1314، روحانیت در معرض شدیدترین توهین‌ها و یورش‌های تبلیغاتی قرارگرفت. طرح استفاده از عمامه به شرط داشتن مجوز دولتی هم، از جمله فشارهای روانی بر روحانیت بود.

پس از آنكه رضاخان و آتاتورك، پادشاه تركیه، در انگلستان با هم عهد بستند كه ممالك خود را به صورت كشورهای اروپایی درآورند و مانع از حضور و فعالیت روحانیت شوند و بی‌حجابی و شرابخواری را ترویج دهند، برای تحقق این امر، رضاخان از امان‌الله خان، شاه افغانستان، خواست تا با خانمش به ایران سفر كنند. او در بین راه به هر شهری كه می‌رسید، باغ ملی آن شهر را آذین می‌بست و مراسم جشن و سرور در آن برپا می‌كرد. شب اول محرم بود كه آنها به سبزوار رسیدند. بهلول به امامان جماعت سبزوار مراجعه كرد و از آنها كمك خواست تا نسبت به برگزاری جشن در ماه محرم اعتراض كنند، ولی آنها ترسیدند و گفتند كه مخالفت با دولت، حكم خودكشی را دارد و شرعاً و عقلاً ممنوع است. بهلول به تنهایی جلوی باغ ملی رفت و با سخنرانی مردم را تحریك كرد كه در مقابل این عمل زشت بایستند. سرانجام پیگیری و سخنان روشنگرانه‌ی او سبب شد كه عده‌ی زیادی دور او جمع شدند و شهردار به ناچار تسلیم شد.

بهلول از سبزوار به قم می‌رود تا در كنار علما در مقابل دولت بایستد، امّا در آنجا مشاهده می‌كند كه علما مخالفتی با دولت ندارند و در مقابل، نزد دولت، بسیار محترم هستند و حتی شاه به درخواست آنها برای معاف‌كردن شهر قم و حومه‌ی آن از خدمت نظام‌وظیفه هم پاسخ مثبت داده است. بهلول تصمیم به ادامه‌ی تحصیل می‌گیرد و گاهی هم برای سخنرانی به دهات اطراف قم می‌رود و در 25 ده، نفود كاملی پیدا می‌كند. او مدت پنج ماه با شهربانی به صورت جنگ و گریز مقابله كرد و هرگاه فرصت مناسبی دست می‌داد، علیه رژیم سخنرانی می‌كرد و دوباره به مخفیگاه خود برمی‌گشت.

بهلول پس از پنج ماه به سبزوار برمی‌گردد و به تقاضای مادرش، او را به كربلا می‌برد. در آنجا با آیت‌الله ابوالحسن اصفهانی ملاقات می‌كند و بنا به فتوای ایشان كه می‌گویند: «ما مجتهد، زیاد، امّا منبری و سخنران كم داریم و تو باید به ایران برگردی و علیه شاه سخنرانی كنی»، به ایران برمی‌گردد. بهلول در مسجد شاه به سخنرانی می‌پردازد و در نتیجه دستگیر و زندانی می‌شود. مردم تهران اعتصاب می‌كنند و او پس از ده روز آزاد می‌شود و به سبزوار برمی‌گردد. شهربانی از پدر بهلول می‌خواهد، ضمانت بدهد كه پسرش دیگر سخنرانی نكند. پدر بهلول می‌گوید پسرش دیوانه است و به همین دلیل هم به او بهلول می‌گویند و او نمی‌تواند برای كارهای پسرش ضمانت بدهد. شهربانی كه می‌داند اگر او را آزاد نكند، مردم سبزوار دست به قیام می‌زنند، بالاخره از خود او ضمانت می‌گیرد و آزادش می‌كند.

شیخ بهلول تصمیم می‌گیرد، برای ادامه‌ی مبارزه با رژیم، به همه‌ی شهرهای ایران سفر كرده و سخنرانی نماید. او از بیم آسیب رژیم به همسرش، با مشورت و موافقت او، طلاقش داد و سپس با خیالی آسوده به مبارزه با دولت پهلوی پرداخت.

بهلول پس از طلاق همسرش، خواهرش را به كربلا برد و در فاصله‌ی ده ماهی كه این سفر طول كشید، برای مردم شهرهای بین راه، منبر می‌رفت و سخنرانی می‌كرد. بهلول پس از برگرداندن خواهرش به گناباد، به اصفهان رفت و در آنجا به سخنرانی پرداخت. شهربانی بهلول را دستگیر كرد، ولی در اثر اعتراضات شدید مردم، ناچار شد تا او را آزاد كند. بهلول سپس به شیراز رفت و در آنجا هم چند باری شهربانی سعی كرد او را دستگیر كند كه هوشیارانه از چنگ مأموران گریخت. بهلول پس از شیراز به یزد و كرمان و تمام شهرهای جنوب و غرب كشور سفر و در آنجا سخنرانی كرد. او قصد داشت مردم را علیه دولت بسیج كند. تمام شهرهای جنوب و غرب ایران با او همراه بودند، ولی هنوز به شهرهای شمالی و شرقی سفر نكرده بود كه فاجعه‌ی مسجد گوهرشاد پیش ‌آمد.

پس از ماجرای مسجد گوهرشاد، مأموران امنیتی، جستجوی گسترده‌ای را برای پیدا كردن بهلول آغاز كردند. بهلول با كمك یك زن از مشهد می‌گریزد و به افغانستان می‌رود. استاندار هرات، به محض ورود بهلول دستور می‌دهد، او را به خانه‌ی سرمنشی استاندار ببرند و تحت مراقبت قرار دهند. پس از 40 روز به استاندار دستور می‌رسد كه بهلول را به كابل بفرستد. دولت افغانستان بهلول را زندانی می‌كند و بهلول مدت چهار سال را در زندان انفرادی می‌گذراند. او وقتش را با جوراب‌بافی و سرودن شعر می‌گذراند و چون به او قلم و كاغذ نمی‌دادند، حدود صد هزار بیت شعری را كه در این دوران گفت، حفظ كرد.

تا ده سال پس از واقعه‌ی مسجد گوهرشاد، بهلول در زندان افغانستان به سر می‌برد و كوچك‌ترین ارتباطی با خانواده و به خصوص مادرش نداشت. شیخ نظام‌الدین، پدر بهلول، در این دوران مسموم می‌شود و از دنیا می‌رود. پس از مرگ او، مادر بهلول، نامه‌ای به رئیس كل پلیس و ژاندارم افغانستان می‌نویسد و از او می‌خواهد كه بهلول را پیدا كند و از او بخواهد تا به مادرش نامه‌ای بنویسد. رئیس پلیس افغانستان كه اتفاقاً یكی از شاگردان بهلول است؛ نامه را به او می‌دهد و پاسخ را گرفته و برای مادرش می‌فرستد.

دولت افغانستان پس از چند سال تصویب می‌كند كه زندانیان سیاسی آزاد شوند، امّا در اطراف كشور و به صورت تبعید زندگی كنند. بهلول را به یكی از شهرهای استان مزار بلخ به نام خلم فرستادند. در آنجا بهلول با دختری بیمار از یك خانواده‌ی فقیر ازدواج كرد، امّا متأسفانه فرزند بهلول به هنگام تولد در اثر نبودن دایه و دكتر و دارو و سوء تغذیه‌ی مادرش، مرده به دنیا می‌آید و زن نیز بیست روز بعد از دنیا می‌رود. بهلول مدتی را در تبعید می‌ماند و سپس او را به زندانی سیصد نفری در جلال‌آباد، مركز استان شرقی افغانستان منتقل می‌كنند. پس از فرار و دستگیری مجدد تعدادی از زندانیان، بهلول به اتهام همكاری با آنها، تحت فشار قرار گرفت.

به دنبال تشدید اختلافات میان افغانستان و پاكستان، رادیوی پاكستان اعلام كرد كه افغانستان، شیخ بهلول را كه پناهنده‌ی آن كشور بوده، بدون هیچ گناهی دستگیر و زندانی كرده است، ولی باز هم دولت افغانستان، بهلول را آزاد نكرد. پس از استقرار غلام صدیق‌خان در استان شرقی، او كه دوست وزیركشور و نخست‌وزیر بود، تلاش كرد تا بهلول آزاد شود. بهلول پس از آزادی، تصمیم گرفت به مصر برود، چون می‌دانست رئیس‌جمهور مصر با دولت پهلوی مخالف است.

در مصر، روزها به جامعه‌ی الازهر می‌رفت و دانشجویان بسیاری با او مأنوس ‌شدند. پس از آنكه مدت اقامت او تمام ‌شد، تصمیم ‌گرفت از مصر عزیمت كند كه دانشجویان، مخالفت می‌كنند و یكی از دانشجویان كه پدرش از وزرای دربار است،‌با او صحبت كرده و مشكل اقامت بهلول را حل می‌كند.

شیخ بهلول، یك سال و نیم دیگر در مصر می‌ماند و از طرف جمال عبدالناصر كه مخالف رضاشاه بود، ریاست بخش فارسی رادیو مصر را به عهده می‌گیرد و به پخش اشعار و مطالب عربی و فارسی در مخالفت با امریكا، صهیونیزم و رژیم پهلوی می‌پردازد.

بهلول برای دیدن خواهر و مادرش به نجف می‌رود و سپس دو سال و نیم در آنجا اقامت می‌كند و به مبارزه با رژیم پهلوی ادامه می‌دهد. به هنگام مراجعت به ایران، دستگیر و زندانی می‌شود. بهلول را به تهران برده و بازجویی می‌كنند. این بازجویی پنج روز طول می‌كشد. بهلول به زندان می‌افتد و پس از سی و پنج روز آزاد می‌شود.

رژیم پهلوی همان‌گونه كه پس از فاجعه‌ی مسجد گوهرشاد، بهلول را عامل بیگانه خواند، در زمانی هم كه پس از سی سال به ایران برگشت، در بین مردم شایع كرد كه او نزد شاه رفته و طلب عفو كرده است.
به‌رغم آنكه بهلول، 31 سال از عمر خود را در زندان‌های مختلف افغانستان گذراند،‌ بعد از این مدت طولانی هم، با شوری انقلابی به منبر می‌رفت و مردم را به مبارزه علیه ظلم و بیگانگان دعوت می‌كرد.

شیخ بهلول، ‌سرانجام در نهم مرداد 1384 دار فانی را وداع گفت. از ویژگی‌های او كه زبانزد همگان است، ذوق و ادب او بود، به طوری‌كه بیش از دویست هزار بیت شعر سرود و حدود پنجاه هزار بیت هم از شاعران دیگر، حفظ بود. او به ادبیات عرب، تاریخ انبیا و اولیا و تاریخ یكصد ساله‌ی اخیر ایران و جهان تسلط داشت. 

مجتهدی بود كه بر فقه اهل سنّت هم كاملاً آگاهی داشت و در دانشگاه الازهر مصر، تدریس می‌كرد. فعالیت علمی و فرهنگی او، در رادیو «الشرق الاوسط» مصر و رادیو «بغداد» در پایان دوران تبعیدش بسیار مؤثر بود.

سلطان غم ها مادر...
ما را در سایت سلطان غم ها مادر دنبال می کنید

برچسب : بهلول چه کسی بود؟, نویسنده : مهدی حشمت mahdeheshmat1415 بازدید : 173 تاريخ : جمعه 5 دی 1393 ساعت: 20:35

برای بازکردن بلاگفا ابتدا باید نام بلاگفا را در مرور گر خودجست و جو کنید. سپس ایجاد بلاگفا را میزنید سپس فرم را پر خواهید کرد نام و نام خانوادگی و نوع بلاگفا را مشخص کنید حالا بلاگفای شما باز خواهد شد سلطان غم ها مادر...
ما را در سایت سلطان غم ها مادر دنبال می کنید

برچسب : نحوه بازکردن بلاگفا, نویسنده : مهدی حشمت mahdeheshmat1415 بازدید : 203 تاريخ : جمعه 5 دی 1393 ساعت: 13:49

برای بازکردن بلاگفا ابتدا باید نام بلاگفا را در مرور گر خودجست و جو کنید. سپس ایجاد بلاگفا را میزنید سپس فرم را پر خواهید کرد نام و نام خانوادگی و نوع بلاگفا را مشخص کنید حالا بلاگفای شما باز خواهد شد سلطان غم ها مادر...
ما را در سایت سلطان غم ها مادر دنبال می کنید

برچسب : نحوه بازکردن بلاگفا, نویسنده : مهدی حشمت mahdeheshmat1415 بازدید : 190 تاريخ : جمعه 5 دی 1393 ساعت: 13:49